آموزش xx آموزش

آموزش آموزش آموزش

آموزش xx آموزش

آموزش آموزش آموزش

جنس و هویت جنسی

یکی از دست‌آوردهای فمینیسم مدرن تفکیک دو مقوله‌ی جنس (Sex/Geschlecht) و هویت جنسی(Gender/Geschlechtsidentität) و ا‌ثبات جامعه‌شناختی این مسئله است که انسان‌ها زن یا مرد به دنیا نمی‌آیند‌، بل‌که جامعه از آنان زن یا مرد می‌سازد‌. به عبارت دیگر چیزی به نام طبیعت “زنانه” یا طبیعت “مردانه” وجود ندارد‌.
بخش اعظم ‌پژوهش‌های فمینیستی به بررسی و تحلیل جنس مونث و مذکر و زن و مرد و تفاوت‌های آن‌ها بر‌می‌گردد‌. اندیشه‌های فمینیستی درباره‌ی جنس‌ها و تفاوت‌های‌شان به دو اردوگاه تقسیم می‌شوند :
نظریه‌ی نخست را می‌توان ذات‌گرا نامید‌. طبق آن زن به سبب ساختار بیولوژیک‌اش دارای صفات و خصایل “‌زنانه” است که حقیقت او را تشکیل می‌دهد‌. این تفکر بر خصلت‌های ویژه‌ی زنان تاکید می‌کند و می‌کوشد به موازات دنیای “مردانه”‌، دنیایی “‌زنانه” بوجود آورد‌: “‌تقوای زنانه” در مقابل “‌فساد مردانه” ، “‌گرمی زنانه” در مقابل “سردی مردانه” ، “عشق مادرانه” در مقابل “بی‌اعتنایی ‌پدرانه” و هزاران صفت و خصلت دیگر‌. این جریان فکری فمینیستی در دهه‌ی هشتاد ‌پا گرفت‌. نظریه‌‌پردازان این جریان معتقدند که زنان برای رهایی خود باید به کشف ویژه‌گی‌های زنانه‌ی خود بپردازند و از آن‌ها قاطعانه دفاع کنند‌. چه‌، جامعه‌ی مرد سالار ‌و زن ستیز یا این صفات زنانه را به فراموشی سپرده است یا آن را تحقیر و مسخره می‌کند‌.
نظریه‌ی دوم معتقدست که “‌طبیعت زنانه” وجود ندارد و تمامی ویژه‌گی‌ها و خصایلی که زنان با خود حمل می‌کنند‌، صرفا آفریده‌ی مناسبات میان انسان‌هاست‌. احساس‌‌، اندیشه‌و رفتار زنان همه اکتسابی هستند و نه ذاتی‌. در نتیجه نه طبیعت زنانه وجود دارد و نه طبیعت مردانه‌. بررسی وضعیت زنان در دوره‌های مختلف تاریخی‌، در طبقات مختلف اجتماعی و در شهر و روستا‌، نشان می‌دهد که در فرآیند تاریخی‌، معیارها و ارزش‌هایی که زنان خود را با آن تعریف می‌کرده‌اند، تغییر یافته و تغییر خواهد یافت‌. نکته‌ی اصلی این است که ما در مراودات اجتماعی خود رفتارهایی را کسب می‌کنیم که بعدا آن‌ها را طبیعی می‌دانیم‌.
اولین بار در سال 1972 «آن اوکلی» در انگلستان کتابی تحت عنوان «جنس‌، هویت جنسی و جامعه» نوشت و بین جنس بیولوژیک و هویت جنسی (جنس اجتماعی) تفاوت قائل شد‌. همین نظرات توسط «کیت میلت» ‌، «شولامیت فایرستون» و دیگر فمینیست‌های رادیکال نیز مورد بررسی و تایید قرار گرفت‌. آن‌ها معتقدند که بچه از همان کودکی نقش جنسی خود را در خانه‌، مهد کودک و از طریق رسانه‌ها‌- به ویژه تله‌ویزیون‌- فرا می‌گیرد‌. کودکان بطور متوسط در سن دو سال و نیم از طریق علایم و نشانه‌های ظاهری می‌توانند تشخیص دهند که به کدام مقوله‌ی جنسی تعلق دارند‌. از این ‌پس کودک رفتار خود را با آن کسی تنظیم می‌کند یا آن کس را الگوی خود قرار می‌دهد که بیش‌تر (ظاهرش) به او شبیه است‌. الگوی دختر بچه‌، مادرش می‌شود و الگوی ‌پسر بچه‌، ‌پدرش‌. طبعا الگوی کودک به مادر یا ‌پدر محدود نمی‌ماند و زنان یا مردان دیگر را نیز در‌بر‌می‌گیرد‌.
‌پژوهش‌های اخیر فمینیستی توانست با اتکا به مدارک و شواهد زنده‌ی اجتماعی‌ (بررسی اقوام بازمانده‌ی مادر سالار‌) ‌ثابت کند که انسان زن و مرد به دنیا نمی‌آید‌، بل که زن و مرد ساخته می‌شود‌. به راستی آیا "طبیعت زنانه‌" وجود دارد‌؟ آیا کنش‌ها و واکنش‌های رفتاری و روانی زنان در حیطه‌های خصوصی و اجتماعی ناشی از جنس مونث آنان است‌؟
جوامع مادرسالار هنوز‌موجود
خوش‌بختانه جوامع صنتعی نتوانستند جهان را از بقایای فرهنگ‌های گذشته کاملا ‌پاک کنند‌. در این جا به زنان سه منطقه‌ی کاملا متفاوت اشاره می‌کنم که هنوز در آن‌جا نظام مادر‌سالاری حاکم است‌.
مثال اول مربوط به ایالت مقالایا (Maghalaya) در شمال هندوستان است‌. مردم این منطقه که خاسی (Khasi) نامیده می‌شود، از نظامی مادر سالار برخوردارند و وضعیت مردان آن‌جا را می‌توان با زنان جوامع مرد‌سالار مقایسه کرد‌. مانند اکثر جوامع مادرسالار ‌ثروت خانواده در دست زنان است‌، بچه‌ها نام مادر را می‌گیرند‌، فقط به دخترها ار‌ث می‌رسد و این مردان هستند که ‌پس از ازدواج‌، خانواده‌ی خود را ترک کرده و به خانه‌ی مادر زن می‌روند‌. زنان خاسی به هیچ قیمتی حاضر به از دست‌دادن موقعیت برتر خود نیستند‌. در نظرخواهی همگانی‌ای که در سال 1993 به عمل آمد‌، مشخص شد که اکثریت مردم موافق بقای این نظام هستند‌: 60 درصد مردان و 99 در صد زنان . با این وجود بخشی از مردان این منطقه از ستم بر مرد سخن می‌گویند و برای حقوق برابر با زنان مبارزه می‌کنند‌. یکی از این انجمن‌های مردان‌، “ انجمن دل‌های جدید‌” است‌. استدلال‌های زنان برای حفظ این وضعیت نیز در ردیف استدلال‌های مردان جوامع مردسالار است‌. مثلا زن 35 ساله‌ای به نام لیندا می‌گوید‌: “مردان خاسی هنوز آنقدر رشد نکرده‌اند که بتوانند مسئـولیت قبول کنند‌. اگر مردها کنترل امور مالی را به دست گیرند‌، فاجعه به بار می‌آید‌. در ضمن این شایعه است که می‌گویند ما به مردها ظلم می‌کنیم‌. ما زنان هر چه می‌کنیم برای راحتی آن‌هاست"(1).
مثال دوم مربوط به قبیله‌ای از سرخ‌‌پوستان به‌نام ناوایو (Navajo) است‌، که با جمعیتی حدود دویست‌هزار نفر در قلم‌رویی تعیین‌شده در آمریکای شمالی زندگی می‌کنند‌. این قبیله دارای نظام مادرسالار است‌: زن در خانواده نقش مسلط را دارد‌، ار‌ث فقط به دختران می‌رسد و اداره‌ی امور جامعه نه در دست ریش‌سفیدان که در دست زنان موسفید است‌. بر خلاف جوامع متعارف کنونی‌، در نزد ناوایوها نه دو نقش جنسی که چهار نقش جنسی وجود دارد‌: زن ‌، مرد ‌، « مرد‌- ‌زن» (Weibmann ) و « زن‌- ‌مرد» (Mannweib) . مرد‌- زن ‌، انسانی است که به عنوان جنس مذکر زاده می‌شود ولی از نظر جامعه صددرصد زن شناخته می‌شود و این به کارکرد اجتماعی او بر‌می‌گردد و نه به علایق جنسی‌اش‌. زن‌- ‌مرد هم فردی‌ست که مونث به دنیا می‌آید ولی در جامعه کارکرد اجتماعی مرد را متقبل می‌شود‌. در این جامعه‌ی مادرسالار نقش مادر بیولوژیک از اهمیت چندانی برخوردار نیست‌. مثلا یک بچه می‌تواند علاوه بر مادر بیولوژیک خود‌، مادران دیگر نیز داشته باشد که به لحاظ اجتماعی هم‌ارزش هستند‌. یعنی رابطه‌ی مادر و بچه چیزی‌ست ورای رابطه‌ی مادر و بچه در جوامع متعارف ما و به همین ترتیب "‌عشق مادرانه‌" ‌، "‌فداکاری مادرانه‌" و دیگر ارزش‌های مادرانه از مضامین دیگری برخوردارند‌. باید توجه داشت که مرد‌- ‌زن یا زن‌- ‌مرد را با زن و مرد هم‌جنس‌گرا (Homosexuell) اشتباه نگیریم‌. زیرا مرد و زن هم‌جنس‌گرا در جوامع متعارف از دیدگاه جامعه‌شناختی دارای هویت جنسی (Gender) مردانه و یا زنانه هستند‌. این فقط رابطه‌ی جنسی آن‌هاست که تفاوت‌شان را با دگر‌جنس‌گراها (Heterosexuell) مشخص می‌کند و نه کارکرد اجتماعی آن‌ها‌. در جامعه‌ی "ناوایو" اگر مرد‌- ‌زنی (‌که از نظر بیولوژیک مرد است ولی از نظر اجتماعی زن) وارد رابطه‌ی جنسی با زنی شود‌، "هم‌جنس‌گرا‌" دانسته می‌شود و هم‌جنس‌گرایی در نظر ناوایوها ‌پدیده‌ای‌ست منفی‌. به عبارتی آن‌چه را که ما هم‌جنس‌گرایی می‌نامیم -‌یعنی رابطه‌ی جنسی دو هم‌جنس‌- در نزد این مردم ‌پدیده‌ای‌ست عادی‌. خلاصه این‌که شاخص و معیار در این جامعه‌ی مادرسالار نه بیولوژی فرد که کارکرد اجتماعی اوست‌(2).
مثال سوم به خوچیتان (Juchitan) ، شهر کوچکی در جنوب مکزیک بر‌می‌گردد‌، که به شهر زنان معروف است‌. در این شهر مادرسالار ‌پول در دست زن است‌، زن در ردیف اول می‌نشیند‌، حرف آخر را زن می‌زند‌، بچه‌ها متعلق به زن هستند ‌و ‌پدرهای مختلف دارند‌. در این جامعه‌ی مادرسالار سه نقش جنسی وجود دارد: زنان‌، مردان و « موکسه» (Muxe) یا مرد‌- ‌زن‌. از آن‌جا که زنان در خوچیتان بسیار قدرت‌مند هستند‌، خیلی از مردان تمایل دارند که زن باشند‌. مرد‌- زن یا موکسه لباس زنانه می‌‌پوشد و کارهای زنانه انجام می‌دهد‌. بر خلاف ارزش‌های جوامع متعارف کنونی‌، زنان خوچیتان افتخار می‌کنند اگر ‌پسرشان نقش موکسه را بپذیرد‌. موکسه در رابطه‌ی جنسی‌اش یار مرد انتخاب می‌کند و به عنوان هم‌جنس‌گرا شناخته می‌شود‌، در صورتی که از دیدگاه مردم خوچیتان‌، یار مرد او (که با همین موکسه رابطه‌ی جنسی دارد) هم‌جنس‌گرا نیست‌. در این‌جا زنان هم‌جنس‌گرا نیز وجود دارند که لباس مردانه می‌‌پوشند و به آن‌ها ماری‌ماخا (Marimacha) گفته می‌شود‌. ماری‌ماخا بواسطه‌ی تغییر نقش اجتماعی‌اش‌، یعنی تبدیل شدن‌اش به مرد از ارزش و اعتبار اجتماعی کمتری برخوردار است‌(3).
این ‌پژوهش‌ها نشان می‌دهد که تفکر‌، احساس و رفتار زنان و مردان در جوامع مادرسالار کاملا از جوامع ‌پدرسالار متمایز است‌، علی‌رغم این که زنان و مردان جوامع مادرسالار به لحاظ بیولوژیک با زنان و مردان جوامع ‌پدرسالار تفاوتی ندارند‌.
طرف‌داران نظریه‌ی ذات‌گرا معتقدند که زن و مرد دو ‌پدیده‌ی کاملا متفاوت اجتماعی‌اند و این تفاوت ناشی از ساختار بیولوژیک آن‌هاست‌. به نظر آن‌ها کروموزن‌ها اصل و ‌پایه‌ی رفتار زن و مرد را تشکیل می‌دهند و در کلیه‌ی سلول‌ها و تار و ‌پود زن و مرد خانه دارند‌. از نظر آنان این تفاوت بیولوژیک خود تفاوت‌های روانی زن و مرد را به دنبال دارد‌. و این یعنی رفتار زنان و مردان در سراسر تاریخ در کلیه‌ی طبقات و اقشار و جوامع باید همیشه ‌ثابت و تابع جنس آنان بوده باشد‌، در صورتی که می‌دانیم چنین نیست‌. درک جامعه‌شناختی معتقد است که انسان‌، چه زن و چه مرد‌، همواره در ‌پراتیک اجتماعی بسر می‌برد و این ‌پراتیک‌، نظام شناختی او را تولید و بازتولید می‌کند‌. شناخت ما از بیولوژی و روان شناسی خود بخشی از این نظام است‌. به عبارتی درک ما از بیولوژی و روان شناسی‌، دائما در حال تغییر است و به همین ترتیب درک ما از زن و مرد و به طور کلی از انسان . تفاوت‌ بین زن و مرد واقعیتی‌ست غیرقابل انکار‌، ولی همین واقعیت آفریده‌ی مراوده‌ی بین انسان‌ها و داةما در حال تغییر است‌.
‌از آن جا که انسان موجودی مولد و متفکر است نمی‌توان برای او "‌طبیعت‌" قائل شد‌. "‌طبیعت‌" انسان -‌اگر بتوان چنین نامی به آن داد‌- تولید و باز تولید ارزش‌هاست‌. معیارها و ارزش‌های نوین جای ارزش‌های کهن را می‌گیرند و همه چیز دارای خصلت متغیر اجتماعی‌-‌فرهنگی است‌. "‌غریزی‌"‌ترین عنصر انسان‌، غریزه‌ی جنسی اوست‌. همین "‌غریزه‌" تحت تا‌ثیر و کنترل فاکتورهای فرهنگی‌ست‌. رابطه‌ی جنسی زن یا مرد که در یک کشور توسعه‌نیافته‌ی شرقی زندگی می‌کند با رابطه‌ی جنسی زن یا مردی که در یک کشور ‌پیش‌رفته‌ی ارو‌پایی زندگی می‌کند‌، تفاوت‌های فاحش دارد‌. اگر هنوز در بسیاری کشورها رابطه‌ی جنسی از تولید مثل جدا نشده‌، در برخی جوامع این دو ‌پدیده از یک‌دیگر متمایزند و رابطه‌ی جنسی صرفا برای تولید مثل نیست‌. یا می‌بینیم که وضعیت زن در کشورهای صنعتی تفاوت فاحشی با کشورهای توسعه‌نیافته دارد‌. در کشورهای صنعتی به‌واسطه‌ی تحصیل اجباری زنان و مشارکت وسیع آنان در روند تولید اقتصادی و هم‌چنین توسعه‌ی تکنولوژی‌، نقش اجتماعی مردان متزلزل شده است‌. با این وجود هنوز در این جوامع ‌پیش‌رفته‌، نظام مردسالاری حاکم و ریشه‌های عمیق تاریخی آن در تار و ‌پود جامعه تنیده شده است‌. تا زمانی که زنان - ‌در عرصه‌ی بین‌المللی‌- چه در حوزه‌ی تولید و چه در حوزه‌ی تحصیلات دانش‌گاهی هم سطح و هم‌‌پایه‌ی مردان نشوند و فعالیت و تا‌ثیرگذاری خود را در کلیه‌ی شئـون اجتماعی (سیاست‌، اقتصاد‌، فلسفه‌، هنر و ...) متحقق نکنند‌، دید انسان‌های جوامع مردسالار نسبت به ‌پدیده‌ها "‌مردانه‌" باقی خواهد ماند‌. سد عظیم تاریخی مرد سالاری شکسته شده ‌، ولی چندین دهه طول خواهد کشید که "‌تعادل زنانه‌-‌مردانه‌" برقرار شود‌.
در دهه‌ی هشتاد بخشی از جنبش فمینیستی وقتی متوجه شد که شکستن معیارها و ارزش‌های مردانه حاکم‌، چه در حیطه‌ی خصوصی و چه در حیطه‌ی اجتماعی‌، کاری‌ست دشوار‌، شروع به دفاع از آن چیزی کرد که داشت‌: "‌طبیعت‌ زنانه‌". نتیجه‌ی این واکنش مأیوسانه‌، ساختن "دنیای زنانه‌" در مقابل "دنیای مردانه‌" و دفاع از آن بود‌. با این وجود‌، جریان عمومی فمینیسم در کلیت خویش‌ سعی در نفی کلیه‌ی آموزه‌های از ‌پیش داده شده دارد و با تکیه بر اندیشه‌ی ساختارشکن (Dekonstruktiv) کوشش می‌کند هر جا که می‌تواند به نظام موجود حمله برد‌. این جریان فمینیستی نه تنها بر احزاب بورژوایی تا‌ثیر گذاشته است‌، بل که بر مارکسیسم نیز تا‌ثیر به‌سزایی داشته و دارد‌. همین طور جنبش هم‌جنس‌گرایـی تحت‌تا‌ثیر جنبش فمینیستی توانست ابعاد نوین اجتماعی ‌پیدا کند‌.
تئوری جنس و هویت جنسی که بر سیالی و تغییر‌پذیری نقش جنس‌ها تاکید دارد‌، می‌آموزد که واقعیت امروز‌، واقعیت فردا نیست‌. آن چه که امروز "‌زنانه‌" و یا "مردانه‌" است‌، فردا می‌تواند چیز دیگری باشد‌. ما با حقیقتی ایستا و لایتغیر رو به رو نیستیم‌. ساختارهای ‌پیش روی ما محکوم به نابودی هستند و باید آن‌ها را شکست‌! فمینیسم رادیکال‌، اراده‌گرا نیز هست‌، آگاهانه اقدام به ساختارشکنی می‌کند‌، داده‌های قبلی را زیر علامت سوآل می‌برد و فرای ایدئولوژی‌ها عمل می‌کند‌. امروزه حافظین نظام مردسالار با به‌راه ‌انداختن جریان‌های به اصطلاح فمینیستی سعی در تضعیف و لو‌ث کردن این جنبش دارند‌. حتی کار به جایی رسیده که "‌فمینیسم اسلامی‌" به راه می‌اندازند‌. در صورتی که فمینیسم بنا به درون مایه‌ی ساختارشکن‌اش اصولا نمی‌تواند در یک چهارچوب معین ایدئـولوژیک بگنجد‌. با این حال این خود نشان‌گر قدرت این جنبش بین‌المللی است‌.
پی نوشتها
) 1)روزنامه‌ی Neues Deutschland ، مورخ 17 آگوست 1995
(2) و (3) ر.‌ک‌. به مجموعه‌ی مقالات و گزارش‌های نشریه‌ی taz در ارتباط با کنفرانس بین‌المللی زنان در چین‌، که در فوریه‌ی 1995 در یک مجلد تحت عنوان Donna & Doria انتشار یافت‌.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد